داستان هاي زيبا و جالب داستان هاي زيبا و جالب .

داستان هاي زيبا و جالب

داستان آموزنده اثرات ازدواج با زيبا رويان

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

اثرات ازدواج با زيبا رويان (داستان آموزنده)

پسر جوان و زيبارويي بود كه فكر مي كرد بايد با زيباترين دختر جهان ازدواج كند.
اوفكر مي كرد به اين ترتيب بچه هايش زيباترين بچه هاي روي زمين مي شوند.
پسر مدتي بااين فكر در جستجوي همسر يكتايي براي خودش گشت.
طولي نكشيد كه پسر با پيرمردي آشنا شد كه سه دختر باهوش و زيبا داشت.
پسر ازپيرمرد درخواست كرد كه با يكي از دخترانش آشنا شود.
پيرمرد جواب داد: هيچ يك ازدخترانم ازدواج نكرده اند و با هر كدام كه مي خواهيد آشنا شويد.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پيرمرد را پسنديد و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپيش پيرمرد رفت و
با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خيلي زيبا است، اما يك عيب كوچكدارد. متوجه نشديد؟! دخترتان كمي چاق است.
پيرمرد حرفش را تاييد كرد و آشنايي با دختر دومش را به پسر پيشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پيرمرد آشنا شد و به زودي با يكديگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پيش پيرمرد رفت و گفت: دختر شما خيلي خوب است.
امابه نظرم يك عيب كوچك دارد. متوجه نشديد؟! دخترتان كمي لوچ است.
پيرمرد حرف او را تاييد كرد و آشنايي با دختر سومش را به پسر پيشنهاد كرد.
بهزودي پسر با دختر سوم پيرمرد دوست شد و با هم به تفريح رفتند. 


براي ديدن ادامه مطلب اثرات ازدواج با زيبا رويان اينجا را كليك كنيد


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۴:۲۶:۳۹ توسط:حسن موضوع:

داستان پسر كوچك و تقاضا از پدر

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

داستان پسر كوچك و تقاضا از پدر

مرد دير وقت،خسته ازكار به خانه برگشت ، دم در پسر 5ساله اش را ديد كه در انتظار او بود:
سلام بابا!يك سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالي؟
بابا !شما براي هرساعت كارچقدر پول ميگيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد اين به تو ارتباطي ندارد.چرا چنين سوالي مي كني؟
فقط مي خواهم بدانم.
اگر بايد بداني بسيارخوب مي گويم:20 دلار!
 

براي ديدن ادامه مطلب داستان پسر كوچك و تقاضا از پدر اينجا را كليك كنيد

 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۴:۲۱:۳۶ توسط:حسن موضوع:

داستان زيباي قضاوت

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

داستان زيباي قضاوت

زن ومردجواني به محله جديدي اسبا‌ب‌كشي كردند. روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه
همسايه‌اش درحال آويزان كردن رخت‌ هاي شسته است و گفت : لباس‌ها چندان تميز نيست.
انگار نمي‌داند چطور لباس بشويد.احتمالا بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.همسرش نگاهي كرد
اما چيزي نگفت. هربار كه زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشك شدن آويزان مي‌كرد،
زن جوان همان حرف را تكرار مي‌كرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بندرخت تعجب كردوبه همسرش گفت: “ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده..”مرد پاسخ داد: 

براي ديدن ادامه مطلب داستان زيباي قضاوت اينجا را كليك كنيد

 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۴:۱۷:۲۰ توسط:حسن موضوع:

داستان كوتاه يك گام هرچند كوچك

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

داستان كوتاه يك گام هرچند كوچك

مصدفردي در كنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند كه مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌كند. نزديك تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را كه به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.


براي ديدن ادامه مطلب داستان كوتاه يك گام هرچند كوچك اينجا را كليك كنيد

 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۴:۱۳:۰۳ توسط:حسن موضوع:

داستان كوتاه دنيا از آن خيال پرزدازان است

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

داستان كوتاه دنيا از آن خيال پرزدازان است

پسركمي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
 


براي ديدن ادامه مطلب داستان كوتاه دنيا از آن خيال پرزدازان است اينجا را كليك كنيد

 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۴:۰۸:۴۴ توسط:حسن موضوع:

داستان كوتاه صرف شام با زني ديگر

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

صرف شام با زني ديگر داستان كوتاه صرف شام با زني ديگر

 روزي همسرم از من خواست كه با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. او گفت كه مرا دوست دارد ولي مطمئن است كه اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود كه چندين سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله‌هاي زندگي و داشتن سه بچه باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد كه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود كه يك تماس تلفني شبانه و يا يك دعوت غيرمنتظره را نشانه يك خبر بد مي‌دانست. به او گفتم: « به نظر مي‌رسد بسيار دلپذير خواهد بود كه اگر ما امشب را با هم بيرون برويم. »
 


براي ديدن ادامه مطلب صرف شام با زني ديگر  اينجا را كليك كنيد

 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۴:۰۴:۴۴ توسط:حسن موضوع:

داستان آموزنده نگاه به زندگي از دريچه‌هاي متفاوت

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

نگاه به زندگي از دريچه‌هاي متفاوت

 روزى مرد ثروتمندى دست پسر بچه‌ كوچك خود را گرفت و به تماشاى روستايى ‌برد  تا نشان دهد روستائيان با چه فقر و مشكلاتي زندگى مى‌كنند تا او قدر زندگى‌اى را كه دارد بداند.
مرد و پسرش به روستا رفتند و يك شب را در خانه به ظاهر محقر يك خانواده روستايى به سر كردند.
فرداى آن‌ روز كه روستا را ترك مى‌كردند، در حال بازگشت، پدر از پسرش پرسيد: خوب، پسرم ديدى روستائى‌ها چگونه زندگى مى‌كردند؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسيد: متوجه شدى زندگى آنان چه حال و هوائى داشت؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسيد: خوب، حالا نظرت چيست؟ 


براي ديدن ادامه مطلب نگاه به زندگي از دريچه‌هاي متفاوت اينجا را كليك كنيد

 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۴:۰۰:۴۵ توسط:حسن موضوع:

حكايت شكر وناشكريهاي ما آدم ها

داستان آموزنده جديد, داستان بسيار زيبا, داستان جالب, داستان جديد

داستاني زيبا و پند آموز از مولانا

اندر حكايت شكر وناشكريهاي ما آدم ها

داستان هاي زيبا و پندآموز
پيرمردتهيدستي زندگي را در فقر و تنگدستي ميگذراند
و به سختي براي زن و فرزاندانش قوت و غذايي ناچيز فراهم ميساخت
از قضا يكروز كه به آسياب رفته بود
دهقاني مقداري گندم در دامن لباسش ريخت
پيرمرد خوشحال شد و گوشه هاي دامن را گره زد و به سوي خانه
دويد !!!! در همان حال با پرودرگار از مشكلات خود سخن مي گفت
وبراي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تكرار ميكرد
(( اي گشاينده گره هاي ناگشوده , عنايتي فرما و گره اي
از گره هاي زندگي ما بگشاي ))
پيرمرد در همين حال بود كه ناگهان گره اي از گره هايش باز شد
و تمامي گندمها به زمين ريخت
او به شدت ناراحت و غمگين شد و رو به خدا كرد و گفت
.....................
من تورا كي گفتم اي يار عزيز
كاين گره بگشاي و گندم را بريز؟؟
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود ؟؟
..................
پيرمرد بسيار ناراحت نشست تا گندمها را از زمين جمع كند
ولي در كمال ناباوري ديد دانه هاي گندم روي ظرفي از طلا ريخته اند
......................
مولانا
تو مبين اندر درختي يا به چاه
تو مرا بين كه منم مفتاح راه

 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۰ دى ۱۳۹۴ساعت: ۰۳:۵۶:۴۲ توسط:حسن موضوع: