حكايت شكر وناشكريهاي ما آدم ها
داستاني زيبا و پند آموز از مولانا
اندر حكايت شكر وناشكريهاي ما آدم ها
پيرمردتهيدستي زندگي را در فقر و تنگدستي ميگذراند
و به سختي براي زن و فرزاندانش قوت و غذايي ناچيز فراهم ميساخت
از قضا يكروز كه به آسياب رفته بود
دهقاني مقداري گندم در دامن لباسش ريخت
پيرمرد خوشحال شد و گوشه هاي دامن را گره زد و به سوي خانه
دويد !!!! در همان حال با پرودرگار از مشكلات خود سخن مي گفت
وبراي گشايش آنها فرج مي طلبيد و تكرار ميكرد
(( اي گشاينده گره هاي ناگشوده , عنايتي فرما و گره اي
از گره هاي زندگي ما بگشاي ))
پيرمرد در همين حال بود كه ناگهان گره اي از گره هايش باز شد
و تمامي گندمها به زمين ريخت
او به شدت ناراحت و غمگين شد و رو به خدا كرد و گفت
.....................
من تورا كي گفتم اي يار عزيز
كاين گره بگشاي و گندم را بريز؟؟
آن گره را چون نيارستي گشود
اين گره بگشودنت ديگر چه بود ؟؟
..................
پيرمرد بسيار ناراحت نشست تا گندمها را از زمين جمع كند
ولي در كمال ناباوري ديد دانه هاي گندم روي ظرفي از طلا ريخته اند
......................
مولانا
تو مبين اندر درختي يا به چاه
تو مرا بين كه منم مفتاح راه
برچسب: ،